مسافر رؤیای زندگی
ساعت 10:31 عصر جمعه 86/12/17
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 3:30 عصر دوشنبه 86/6/26
یافتن آب به عشق است نه به سعی، اما پس از سعی.
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 7:57 صبح چهارشنبه 86/1/1
به نام آفریدگار همه ی فصول
سلام.
یه سلام بهاری، مثل بهار سه تا فصل دیگه.
موضوع انشاء: بهار را توصیف کنید.
بهار خوب است و زمین و درختان همه نفس می کشند و همه تازه می شوند... نمره انشاء: 14
خداییش این معلما فقط به کلمات نمره می دادن و اصلا حس آدم رو در نظر نمی گرفتن. آخه بهار خوب است خودش کم جمله ی تأمل برانگیزی هستش... به نظرم این معلما سوادشون کم بوده که به آدم 14 می دادن و بهار را توصیف کنید رو می گذاشتن آخرین موضوع که به اصطلاح واسه اونایی بود که داخل انشاء نوشتن ضعیف بودن. ای معلمای بی سواد. البته به جامعه ی فرهنگیان عزیز توهین نشه شوخی کردم ولی در کل بهار خوب است.
ای خدا چه زود نزدیک به هفت ماه گذشت و خدا رو شکر که 9 ماه نشد، چون ببخشیدا بعضی از ملت جنبه ندارن و واسه آدم حرف در میارن. بازم به جامعه ی پرستاران عزیز توهین نشه من که پرستارا رو نگفتم بی جنبه ها رو عرض کردم، بازم شوخی کردم بابا. حالا بی زحمت بهار را توصیف کنید.( در بهار نوزادان هم نفس می کشند)
آره هفت ماهی گذشت و البته قصدم نبود که دوباره الان بیام سراغ وبلاگ نوشتن، ولی چون خواستم با شروع سال جدید من هم یه نشونی جدید داشته باشم بهار بهانه شد تا 1 فروردین رو واسه دوباره اومدن انتخاب کنم و به نوعی یه علامت ساخته باشم واسه برنامه ریزی جدید. آخه این وبلاگا خیلی کار ازشون بر میاد اینجوری نگاهشون نکنید و متقابلا خیلی کار هم دست آدم می دن حالا این دفعه اونجوری نگاهشون نکنید.
البته تو این وبلاگ جدیده مثه قبلیه نمی تونم منظم بنویسم و شاید یه بار 452 تا پست تو یه هفته نوشتم و شاید هم دو سه ماهی هیچی ننوشتم و دوباره شاید نوشتم و شایدم باز ننوشتم. چه با حال هی همینجوری تکرار کنید.
البته قرار نبود این وبلاگ جدیده رو معرفی کنم و می خواستم تو این وبلاگ جدیده بی سرو صدا بنویسم که دلایل مختلفی داره که یکیش این بود که اگه دوستان مثلا 801 مرتبه بهم سر زدن و سلام کردن و من علاف نتونستم سر بزنم یه موقع ازم دلگیر نشن و نگن بی معرفته که اینو الان گفتم دیگه پس دلگیر نشیدا اگه دیر سلام کردم. یه دلیل مهمی همه که باعث شد بگم آقا خونه جدیدمون اینه لطف برخی از دوستان بود که واقعا بهم محبت داشتند و ما رو به اصطلاح نمک گیر کردن. ( خدا از سرتون نگذره ). آمین یا رب العالمین.
خب امیدوارم این پست رو دوستان نبینن و اونایی هم که می بینن و به رو خودشون نمی یارن واقعا دستشون رو به گرمی می فشارم و نوکرشون هم هستم. و البته اون دوستایی هم که اون وبلاگ اگه زیارتشون کردم و اگر خدایی ناکرده دیر جواب سلامشون رو دادم یه موقع دلگیر نشنا. هی نگید پسره بزرگ و کوچیک حالیش نبود و به ما بی احترامی شد. از ما گفتن.
دلائل دیگه هم بماند. آقا اصلا ما چی کار داریم که چه دلائلی هست، مگه نه؟... آفرین به این همه آدم منطقی الاصل.
خب عید نوروز و شروع سال جدید رو به همه ی دوستان تبریک می گم و امیدوارم توی همه ی کارهایی که به صلاحتون هستش واقعا موفق بشید و به مراد دلتون برسید و حاجاتتون روا بشه و سال بسیار خوبی واسه همه باشه و پیشاپیش سال87 رو هم به همه تبریک می گم. سال 85 که جدای از بسیاری ناملایمات و البته از دست دادن عزیزی واقعا سال خوبی برا من بود و قرار بود توی این مرحله ی جدید زندگیم اولین قدم رو محکم بردارم که انگاری یه خورده زیادی محکم برداشتم که البته طبیعتا هم با دلسردی همراه بود و هم با امید و تا اینجا که نتیجه فوق العاده بوده و امسال مطمئن هستم فوق العاده ترش هم می کنم. امیدوارم که امسال و همه ی سالها واسه شماها هم فوق العاده باشه. البته این مرحله از زندگیم با توجه به شرایطی که دارم خیلی واسم با اهمیته و شاید برا کس دیگه ای بی اهمیت جلوه کنه ولی مهم خود آدمه دیگه، بی خیال حرف و حدیثهای بی مورد دیگران. شما هم به خودتون اهمیت بدید خوبه به خدا. از خودتون راضی باشید ولی یه موقع از خود راضی نشید. فکر کنم زیاد نوشتم ولی بعد از هفت ماه فکر نکنم چیزی باشه. چاکر همتون و خودم هستم و به امید شفای همه ی اونایی که از نعمت سلامتی بهره کمتری دارن و به امید ظهور اون ناجی بزرگ و دوباره آرزوی شادی و موفقیت واسه ی همه ی شش میلیارد نفر و چندی.
اینم آدرس وبلاگ جدیده، زیاد دور نیست همین روبرو هستش.
پی نوشت: آقا ببین باز دارم می گم نیاین بگید که چرا تک تک نیومد عید رو بهمون تبریک بگه. هم از کامنتهای پست قبلی یا بهتر بگم از محبتهاتون ممنونم و هم همین جا عید رو به همه تبریک می گم. خب بابا درکم کنید دیگه. تبریک هم که گفتم لطف حضرات کم نشه، ما مخلصیم و شاد و موفق باشید و سال و سالهاتون خوش.
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 12:55 صبح جمعه 85/6/17
نگــاه آشــنـا وقــتـی نبود
دل راحت و پیِ غصه نبود
صـدای آشــنا وقــتـی اومد
دل لرزید و شادی سر اومد
دل دل نکن که آتیــش مــی گیــرم
گریه نکن که با هر قطره هزار بار می میرم
دوستت دارم عــاشقــتم حـرف و کــلام مــن نبود
قسمت چی بود خدا چه کرد اینا که جواب من نبود
سوز دل و چشمای من به خدا می گفت که من کیم
نخواستی ببینی گفـتی هــوای تــو پــریده از سرم
نگاه آشنا وقتی نبود
گریه نبود درد نبود قهر و آشتی جز خنده چیزی نبود
حــالا ببین چــه ســاده میــشکنم
گفتی برو حرفات نمی شه باورم
مشقامو که خط زدی باورم شد که نمره ی آخر عشق تو منم
اما چــه زود ترسیدم آخه من درسـو فقط واسه نمـره از برم
کاشکی دلم آبی نبود
بهار من یه پاییز جنجالی نبود
کاشکی نگاه آشنا نبود
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 11:31 عصر پنج شنبه 85/6/16
باز هم مسافر رؤیای زندگی ولی از رؤیایی دیگر.
که این رؤیا به انتخاب است نه به انتصاب و انتخاب آن است که عرش و ملکوت را نیز در خود می گنجاند . رؤیا بسیار بالاتر از بسیاری از بلندی هاست و این بلندی مرتفع است به هر چه ارتفاع است. که بلند ترین نقطه ی زمین اورست است و آنچه از ارتفاع بیشتر با همراهیِ مسافران معنا کند هواپیماست و پس از آن فضا پیماست و بلند ترین نقطه به قدم مسافران ماه است و بلند تر از آن به چشم است از طریق هابل و بالاتر از همه معراج و چه ندیده ها. بالاترین عرش کبریاست و بالاتر از بالاترین بالاتر نیز هست و در نوک قله رؤیاست که قله فقط یک تشبیه برای درک است.
و در کل همه اینها نه که ارتفاع است که ارتفاع زاییده ی فاصله است، بلکه اینها همه ساخته ی ذهن است و ذهن در مغز مسافر خارج از بدن است و اینجا روح تکیه بر فاعل است و روح جدای از جسم است اما در کالبد است و این نه اینکه روح اسیر جسم است بلکه روح ذهن است و روح خالق رؤیاست و اسیری روح در جسم، ذهن است و این خود یک رؤیاست و اسیری را به اثیری در این دنیاست.
باید به رؤیا تجربه کرد که کلمات قاصرند از بیان و بیان رؤیا را با رؤیا باید شنید تا فهمید و بلعید. مسافر زندگی را این رؤیا تفسیر است که زندگی یک بردار است، خدا در رأس بردار 90 درجه ی مطلق و انسان 180 درجه به معکوس مطلق. و اصل زندگی چرخش است و چرخش زاده ی حرکت است و از این چرخش بر این بردار دایره ای حاصل آید که دایره را 4 قسمت می توان کرد. در جهت عقربه های ساعت هر تقسیم را دهی فرض کن. جمع چهار ربع چهل است و از چهل بینهایت حاصل است و این چهل برای مسافر رمز است و اگر مثبت و منفی بر چهار ربع فرض گیریم جمع کل صفر است. پس از صفر تا بینهایت. رؤیای من 0 تا 40 است، یعنی از هیچ تا بینهایت. که نهایت را سپید و سیاه ارسطویی ما از صفر به هزار و میلیون و میلیارد و بی نهایت منتهی است. پس بینهایت مسافر رؤیای زندگی نه که خوابیده ی هشت فرنگی باشد. بلکه این چهل مقدس است که چهل رمز دارد و این چهل همان بینهایت من است.
دایره و بردار خلاف هم در چرخشند و این رؤیا در درون آن در گردش است و حاصل خلق است از خلاف حرکت. از روبرو خلاف است و از جانب به موازات هم. و این نه اینکه حرکت را فرق است بلکه جهت را اصل است.
پس هر دهی خود یک مثلث است و جمع چهار مثلث یک مربع است و چرخش مربع نشان دایره است و از این سه حرکت است که بین اشکال اسامیِ متفاوت گزیدن است.
تقسیم هر ده بدین منظور است که هر قسمت را اگر تا ده تفاوت ایجاد کنی و مبنا را خلاف سکون، حرکت بگیری و چرخش را در هر جهت، بینهایت می توانی رؤیا بسازی. و ده از صفر و یک است و اگر هر صفر و یک را در هر جهت چرخش باشد باز دهی حاصل است. و صفر و یک شاید که اساس مذکر و مؤنث است که زوجیتشان را ده حاصل می شود. و اصل بقا از جفت است و چه جالب که جمع مؤنث و مذکر را مثلا دو عدد شش و چهار نمی باشد که جمعشان ده شود بلکه یک به علاوه ی صفر است که مساوی 10 می شود.
و زمین را بنگر که پر از چرخش و حرکت است و خود حرکت سکون است، چون مشرق و مغرب ساکن است و اگر ساکنی نمی بود چرخشی هم نمی بود.
و رؤیا نیز ساکن است اما پر از چرخش و حرکت و عامل آن مفناطیس است که مغناطیس اش فطرت است و فطرت از جانب خدا بزرگ برکت است و از این رهگذر تفاوتها در رؤیاها نعمت است چون تفاوت حرکت ها و چرخش هاست که یک هدف را باید است.
و باز هم به چرخش زمین بنگر. مسافر رؤیاهای زندگی بودن چرخش زمین را دیدن بدون دیدن است و دیدن و ندیدن را فرق نیست و این فرق است که فرق را خالق است و این یعنی هرچه هست از هر چیز، همه درون همان است.
پس چرخش زمین نه که چرخیدن را دیدن است بلکه درون را کاویدن است. به دور خود چرخیدن حاصلش سرگیجه است ولی رؤیاها را چر خاندن ساختن بینهایت اندیشه است.
پس در چرخش زمین اندیشه کن.
مسافر
پی نوشت: خب اینم شد 5 تا قسمت از حکایت فقط یه جمله بنام مسافر رؤیای زندگی. قسمتی از حرفای خودم با خودم. البته بیشتر می خواستم بنویسم که دیگه فرصت نمی شه فعلا تو همون ذهنه بمونه. شماها هم یه سری به اسم وبلاگتون بزنید و ببینید چقدر می تونید با خودتون حرف بزنید و چه چیزایی رو داخلش می بینید البته امیدوارم سردرد نگیرید چون وقتی اینا رو نوشتم از بس قاطیشون شدم و خواستم تجسم کنم 2 روز سر درد داشتم. البته حالا فکر نکنید ما 24 ساعته داریم درون کاوی می کنیم و همه چی روبراهه، نه. از هر چی روزمرگیِ و شرایط حاکمی که هست خسته شدم و هنوزم نمی دونم قرارِ تو این دنیا چی کار کنم. ولی بالاخره راهش رو پیدا می کنم. هر چی فکر می کنم می بینم این رادیو، تلوزیون، رسانه ها، مدارس و هزار تا چیز دیگه بیشتر از اینکه مفید بوده باشن کلی باور غلط رو به ما تزریق کردن و خلاصه پسر ما هم شرطیِ شرطی شدیم رفته. نه اینکه من کارم خیلی درست باشه ولی به این فکر می کنم فردا من قرارِ به نسل بعد چی تزریق کنم؟... خلاصش از اینکه یه جوون آزمایشگاهی باشم و مثه خیلی های دیگه که باید تقاصِ آزمایش و خطا رو پس بدن، خسته شدم ولی درمانده نشدم. باید پرواز کرد ولی نه به هر قیمتی و با هر کسی چون اینطوری آدم قبل از پرواز درمانده می شه.
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 11:37 عصر چهارشنبه 85/6/15
و نه هیچ کس مثل و همتای اوست.
و باز هم این رؤیایی حقیقی است که خدا هیچ مثل و همتایی ندارد و ذره ای فکر کن که هر مسافر نیز مثل و همتایی ندارد و این مقایسه نه که قیاس است بلکه تایید این ادعاست که او مثل و همتایی ندارد، چون هر که را نیز بی مثل و همتا آفرید.
و هر که را به نوعی مسافر رؤیای زندگی قرار داد. یکی مسافر رؤیای زندگی، دیگری مسافر رؤیای زندگی و هر که را مسافر رؤیای زندگی و در جمله همه شبیه اند ولی در معنای رؤیاها همه دنیایی تفاوت دارند. به چشم و گوش مسافرانی شبیه اند ولی در تفکر رؤیاهایشان زمین تا آسمان فرق دارند. در زندگی شریکند ولی در سازه های فکریشان عالمی متفاوت دارند.
یکی عقل می خواند، یکی لاف می بافد و هر که را طریقی می باید و این طریق نه آن است که از زایشگاه با صدای گریه ای با بدنی برهنه و با چیدن نافی شروع شود و باز هم با گریه به قبری و مزاری منتهی شود. مسیر را دریاب که پر است از رؤیاها، و باز هم رؤیا را نه که خیال بدان و خیال را نه که بی عقلی بخوان و بی عقلی را نه که از عالم هپروت بدان، که خیال خود مواد خام ذهن است و تا رؤیایی نباشد هدفی را در مسیر زندگی ساخته ای نباشد.
هر که را از آمدن جنسیتی است. دختر یا پسر، مذکر یا مؤنث و در رؤیاهای مسافر هر کدام را تفسیری است. مذکر و مؤنث، مرد و زن، نر و ماده هر کدام در منطق خود جایی دارند ولی در رؤیاها می توان دام و دد را نیز آقا و خانم خطاب فرمود و همین طور انسان را نیز نرگی و مادگی پنداشت و این مسئله نه اینکه منطق را خنثی کند بلکه قدرت رؤیا را بیان می دارد که انعطاف و غیر خشکی را ثبوت می کند. رؤیا بر منطق اصل تر است که اگر بر خود نر و مادگی بنهی منطق درک از خودت نیز از حیوان تبعیت می کند و این زمانی است که پست خواه زیستن باشی و اگر زن و مردِ جنسیِ انسانی بر خود بنهی منطق را برای زندگی انسانی به کار می گیری.
حال به من بگو مسافر تو کیستی؟
آیا تو ترتیب جنسیت از آغاز تا تکمیل رشد جنسی به مرد و زنی؟ یا بی نهایت طبقات و تبعات را می توانی از دل این تفاسیر بیابی.
مرد و زن بودن نه این است که به تقسیم اعضاء بنا به اختلاف اعضای تناسلی و حجم پستانهای طرفین قیاس شود. باید رؤیاها را دید تا تفاوتها را دید و این دیدن نه که با دیدگانِ جفت چشم حاصل شود که جفت چشم نیز خود گیرنده است. جنسیت تصدیق انسانیت نیست که مؤنث یا مذکر را بر دیگری ترجیح دهند.
باز هم به رؤیاها بنگر و در زندگی مسافر آن باش که اگر به زینت اعضاء بنگری و فقط حاصل دیدنت این باشد، چه می توانی از آن دریابی؟. نگاه همان خواهد شد که هر که را خایه ای بود مظهر قدرت و هر که فرج و مهبل پست خوانندش و انسانیتشان همان است که اختلاف ظاهری بدن نشان می دهد. و این چه بزرگ جهلی است که بخواهد، بودن را بر اساس این مفاد بی اساس و تفکیکهای عبث بر جماعتی، قانون شود و این قانون نه آن که در دفتری نویسند یا اساسنامه ای داشته باشد، بلکه قانونی است ذهنی که اجتماعی غافل از آن تبعیت می کنند بدون اینکه بدانند و بخواهند.
رؤیاهایشان کور است چون باورهایشان کور است و این باورها نه که از خودشان است، بلکه از اعتبار بی وجودانی است که بی وجود می سازند و القاء جماعتی است که خود، خودپرستند نه خدا پرست. و خاصیت مسافر رؤیا بودن اینجا بسیار با ارزش است. می توانی آنچه که باشی در رؤیا ببینی و بیابی و طریق کنی و تو را نیز توان پدید آوردن بسیار راههاست و رؤیا این را تصدیق می کند. در صورتی که منطق روشنگران بی فروغ اصل راه را شاه راه خود می دانند و این یعنی به اجبار، انتخابِ یک راه به مانند یک پل که نه گنجایش ازدحام دارد و نه توان تحمل وزنشان را و چه راحت به نام تعقل پلِ عقل را فرو می ریزند و بسیار جماعتی را با فکر خویش به قهقرا می برند.
و باز با دقت بخوان که راه بسیار است و این بسیار نه که بعد از کلمه ی راه است، بلکه دقت کنی راهها است. پس بسیار بخوان که از خواندنت در ذهن جا افتادنی باشد و دروازه ای را از هر راه در ذهن گشودنی و هر راه خود رشته ای است. که هر رشته اگر در مغز تفکری باشد زمانی را نشاید که در طول یک روز کامل بتوان آن را راهی پیدا کرد. در مغز هر دقیقه شصت هزار رشته ی افکار است که در بیست و چهار ساعت می شود بسیار که در زمان مسافران نگنجد و این خود یک رؤیای حقیقیِ دیگری است. بسیار بنگر که در این یک دقیقه از شصت هزار رشته ی فکری، هم می توانی زن باشی و هم مرد، بدون تقسیم جنسیتی.
حال بدون تقسیم زن بودن و مرد بودن بگو تو کیستی مسافر؟
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 11:17 عصر سه شنبه 85/6/14
و دوباره مسافر رؤیای زندگی.
و این مسافر دوباره را بسیار تکرار کرده. به کرات، که این کرات از مکرر بودن اصوات می آید و این اصوات صوتی است هماهنگ و این صوت را نشانی از امواج است. و این امواج را طی میلیاردها سال که به عقل مسافران گنجد دوباره تکرار بوده و این دوباره، هر دفعه ای نکته ای را ذکری بوده و اذکار را نه اینکه حال پدید آمده باشد بلکه اینجا و این زمان مسافرانی شنیده اند. و قبل از آن حتی رؤیا هم نبوده. از صوت ارتعاش آمد و ارتعاش هم صوتی پدید آورد و صوتها را امواجی و امواج را هر کدام نتیجه ای حاصل آمد و نتیجه را هر که به گونه ای تفهیم شد یا که اصلا شنیدنی نشد. این امواج و اصوات را انرژی می باید و این انرژی را خالقی باید پدید آورد و در جهت هدفمند نمودن آن هوشیاری لازم است
.ترکیب هوشیاری و انرژی خود یک رؤیاست. حال این رؤیا را چگونه تفسیر است؟... اگر بتوان گفت خدا، پس خدا ترکیبی است و ترکیب را فرضی است و این فرض شاهد بر مخلوق بودن است و خدا مبرا از مخلوق است. پس خدا فراتر از هوشیاری و انرژی است و این بس بزرگ رؤیائیست
.به رؤیاها بنگر، به رؤیاهای خدا بنگر و مسافر این رؤیاها باش که این رؤیاها در زندگی مسافر و مسافران است و بنا به محدوده ی زندگی. مسافر رؤیای زندگی را گزیدن خود عبودیت است. عبودیت نه که تمام و کمال بندگی کردن مسافر است بلکه روح و جسم را در صدد تفاهم است و این تفاهم سبب زیستن در مکانی لغوی به نام زندگی در این عالم است و این زندگی هم جسم را شامل است و هم روح را و عالم نه فقط این کره است بلکه عوالم است و چه موذیانه و جالب که جمع را به مفرد منتهی کردن است، یعنی از عوالم عالم ساختن است. پس عالم یکی است و آن یکی جمع چند عالم است و اینجا فردیت را نه که نسبت به خداست بلکه رؤیت قدرتی بی انتهاست. و همه ی این در زندگی در جلو چشمان نموداری است پر نشو و نما و باید مسافر بود تا بدید و از رؤیاها آموخت تا فهمید و مسافر رؤیای زندگی بودن برازنده است به سبب به خدا رسیدن. و خدا نه که در کلمات است که بر لوح سفید با قلم حکش کنی، بلکه خود کلمات است. باز هم دقیق تر بخوان: مسافر رؤیای زندگی
.پس مسافر هم، می تواند خدا باشد و این خدا نه که آن را الله اکبر خطاب قرار داده باشد بلکه این هم نوعی جمع است. پس مسافر را مفرد خطاب مکن که عوالم مفرد نیستند و ریز و مهم نکته این است که عوالم هم درون مسافر جمعند. و اینجا مسافر و جمع به علاوه ی جمع است و این جمع ارتباطی است بین حاصل مسئله و اصل مسئله مساوی خداست
.و فقط خدا و خداست که می توان به الله اکبر خطابش نمود و رفتار او یک است و یک او تغییری نیست و تغییر را تغییری نبودن هنر است و هنر این است که باز عکس مسئله نیز صادق است و آن طرف معادله مساوی است با مسافر و این تغییر نه که حکمت است بلکه ساخت دست بشر است، چون که حکمت خود نیز نوعی تغییر است و خدا مبرا از تغییر است
.پس مسافر هنرش این است که با تعبیر تغییر به بی تغییر بودن پی می برد و این نیز خاصیت رؤیاست، چون در ذهن تشبیهاتی باید نمود و یکی از این تشبیهات خود ذهن است. هر چه در ذهن تغییر حاصل کنی باز هم ذهن است. به بد فکر کنی یا خوب باز هم ذهن است و نتیجه را بر زندگی می تاباند. و خوب و بد زندگی تو را بر خدا تاثیری نیست چون او رؤیایی بی تغییر است و نام رؤیا به سبب آن است که تصورش هم در رؤیاهای مسافر نمی گنجد
.پس خوب و بد حاصل تغییرند نه حاصل خدا و خدا را چون تغییری نیست خوبی و بدی را تفسیری نیست و او واحد است. و واحد بودنش چه بزرگ رؤیاست برای مسافر که بشر است و پر است از تغییر
.باز هم بخوان: به نام خدا......... که هر بار دوباره خواندن نیز هنر است. دوباره بخوان.
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 10:21 عصر دوشنبه 85/6/13
به نام صاحب مسافر که فقط نه صاحب مسافر بلکه صاحب است بر هر چه هست، چه هویدا و چه پنهان. و به نام مسافر، نه که به ادعا بلکه به تقدیر از صاحب که به شگفت آفرید مسافرانی چه در ظاهر و چه در باطن و به نام رؤیاها، نه به سبب خیال پردازی بلکه به سبب اصل بودن که هر چه اصل است در مخیله ی هر مسافری نگنجد و هر که را گنجایش نبود رؤیا را خیال پندارد که گاه رؤیا نه که لاف و خیال است بل اصل است که اصل را صاحب اصل مدعاست نه مسافر. به نام زندگی که زیستن است، نه که زیستن بر خاک و بر دایره ای پر مایه، و این زیستن تدبیر است نه که تدبیری که فقط درایت است بلکه اصل درایتی است که فقط رؤیاست و رؤیا باز نه اینکه آدمی را دو بالی و پرواز، بلکه ذهنی و دنیایی پر از آواز و این آواز نه که طرب است که نشیمنگاه بجنباند یا که گردن بچرخاند، بل همان آواز که سخن الهی را نهفته دارد
.چه فرق است بین
مسافر رؤیای زندگی و رؤیاهای مسافر زندگی؟رؤیاهای مسافر زندگی
تضادی است بین تلخ و شیرین و زمان را پدید آمدنی است و کثرت را بوجود آوردن و رؤیاهای مسافر خستگی و قوت را بایدی می باید و خدای و شیطان را هر دم راهی می آزماید و خطا و درست را هر لحظه تجربه ای باید و مکان برایش محدودیتی آفریند. رؤیاهای مسافر بسیار فرق است با مسافر رؤیاها بودن. در نگاه بین دو جمله شباهت بسیار است ولی رموز را از جابجاییِ کلمات تفاوت را بسیار بسیارتر است.رؤیاهای مسافر،
زندگی را زیستن است از اینکه باید مسافر رؤیای زندگی بودن و این چه بی نظیر مترادفی است در حین بسیار تفاوت. رؤیا رسیدن به رؤیای زندگی است، که رؤیای زندگی همان خداست و خدا همان اصل است که اصالتش در ذهن کوچکی چون مسافران سخت درک است و درک امروز اغلب مسافران را حواس بیرونی فقط معناست و حواس بیرونی آنچه را که موجودیتی باشد چون وجود بر آنش مدعاست. و این ادعا نه آنکه مسافر هم خداست. چون درک خدا بودن رؤیا را هم طلب است و رؤیا بین بودن نه آن خیالباف بودن است.به ذره و پشیز بنگر
!هر ذره پشیزی نمی ارزد و هر پشیز ذره ای ارزش ندارد. حال چه تفاوت بین پشیز و ذره است؟... دانی که ذره عامیانه تر است و ذره کوچکتر از پشیز است، گرچه پشیز در معنای عوام پست تر از ذره است. پس ذره را بدون پشیز بین. از ذره چه ها حاصل شود؟... و همین کل است که مدیون ذره است. حال پشیز را به ذره بیفزای. کنون تمامیت ذره را با پشیز معنا کن و این آن است که کل پشیزی نمی ارزد و این ملاک درستی بر ارزش گذاری نبُود
.پس
مسافر رؤیای زندگی بودن را ارزشی دیگر است که اگر رؤیاها را خیالی پنداری که فقط خیال است آنگاه باز پشیز را بر کوچکی و بی ارزشیِ آن ملاک نموده ای و این ملاک نه که صحت است بلکه فرق است بین تفکر من و تو. و این تفکر حاصل از باور من است و باور من فرق است با آنچه جماعتی بنا به القاء به اجبار برایم اندیشه ای را رقم زدند.به درون گوش کن: صدا را عیان است، و این صدا نه آن است که با گوش توان شنیدنش، بلکه چون لغتی را برای ادایش در دستور زبان ملل نباشد به ناچار با نقص تعریفش کنند، که می توان به آهنگ و زمزمه نیز تشبیهش کرد
.به بیرون نگاه کن به مثال گل. گل نه این است که به عادت گل است بلکه هزار نکته است و اگر با رؤیا به یک نکته بر آن واقف آیی گویی هزاران سال عبادت است و رؤیا بشاید که اینجا یک تفکر است
.پس تا بدین جا رؤیا نه که رؤیاست بلکه فراتر از رؤیاست و فراتر نه که بالاتر بلکه والاتر است و والاتر نه که از ارزشمند تر بیاید بلکه حقیقتی را می تواند بنمایاند و این حقیقت نه که بی هیچ مقدمه ای به کل یا خدا رسد، بلکه از کوچکترین شروع و امتدادش به خدا رسد و این خطوط نه که جاده یا راه است چون جاده و راه را فاصله است و فاصله را در لفظ خدا نه به لفظ من است. نزدیک تر از رگ گردن همان زیبا و قابل فهم ترین اشاره است، و اصل این اشاره نه که طول و عرضی را بُوَد و کمترین پیمودنی به سبب نقطه ی من تا او. بلکه او منم و من او. و رساندن معنای
عدم وجود فاصله با کلمه ی فاصله چه معجزه ای است. دقیق تر بخوان من از رگ گردن به شما نزدیکترم.مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 1:53 صبح دوشنبه 85/6/13
سلام.
می خوام مسافر رؤیای زندگی رو داخل چند پست متوالی ادامه بدم و یه قسمتِ کوچولو از فکرم رو با این وبلاگمون شریک کنم( چه حالی دارم به این فکرِ می دما ). قصد اثبات و انکار چیز و موضوع یا کسی رو ندارم فقط می خوام آزاد یه کوچولو از فکرم رو بنویسم. نمی دونم چند تا پست شه ولی احتمالا هر پستش طولانیه و هر چی برم بالاتر شاید از نوشته ها زیاد سر در نیارید و اعصابتون قاطی بشه ولی فکره دیگه، کاریش نمی شه کرد و واضح تر از اینم نمی شه نوشت، پس بیخیال بشید تا این چند تا هم تموم بشه. البته این قسمت اول همون مقدمه ی وبلاگمه که داخل آرشیو 12/84 هستش ولی قسمت اول رو باید از اینجا شروع کنم. حالا شیر یا خط؟
به نام خداوند بخشنده و مهربان
مسافر رؤیای زندگی
توی هیاهوی این شش میلیارد نفر، تو این شهر شلوغ، توی این دود و دم و ازدحام، توی این خیابونای پر از ماشین، توی این چهار دیواریای قوطی کبریتی، توی این همه جنگ و انسان کشی و توی این از خیلی چیزای دیگه که گرفتارشیم آسمون به اون بزرگی با اون همه رنگ و جلاش انگاری اصلا به چشم نمی یاد. می خوام واسه یه بارم که شده مسافر آسمون بشم.آخه از تو آسمون زمینو میشه یه جور دیگه دید. صداهارو میشه یه جور دیگه شنید. یه جور دیگه میشه زندگی کرد. می خوام وقتی هوا ابریه منم قاطی ابرا بشم. وقتی بارون و برف میباره منم همون بشم. موقعی که خورشید می تابه منم جزئی از نور بشم. می خوام ساکت اما پر از حرف بشم. می خوام سکوت و فریاد رو با هم یکی کنم و تضاد رو از بین ببرم. چه حالی می ده وقتی که بتونی با تمام هستی یکی بشی و سرود واحدی با مجموع باشی. چه حالی می ده به جای تجربه گر زندگی خود تجربه باشی. آره دوست دارم محدود به هستی باشم نه محدود به کالبد و زمان. اگه اینا تو زندگی یه رؤیاست دوست دارم مسافر این رؤیا باشم.
می خوام مسافر رؤیای زندگی باشم.
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
ساعت 2:20 صبح جمعه 85/6/10
برترین واژگان به این نمی ارزد که دلتنگت کنم و دلتنگیم ارزش این ندارد که رنجورت کنم. یاغی زمان چه ساده جدایی را تایید می کند و مردمان چه راحت پذیرا می شوند. غم نه نگینی ساخت بر دلم بل زخمی زد که تحملش را کوه یارا نبود.سرابِ فاصله را تهی پر کرد و توان ماندن را امید. غزل آشنایی با ندای یا ابا صالح المهدی ادرکنی غزل دل را خواند و تبسم را بر لب عمق و معنا بخشید. پریان خوب منظر نتوانستند در دلم جا کنند ولی مهربانیِ تو هزارن دیده ی زیبا از ظاهر باطل کرد و مرادم تو شدی. طلب تو نشاید که لیاقت من ولی لحظه ای نگاه تو هزاران طلب من اجابت کند. احساس من را با همگان فرقیست و فرق من با همگان نوع دردیست که در دل پنهان دارم. پنهان من فقط آن خدا می داند که خود نهان است و همه دیده ی انتظارم را در جلوی چشمانم هویدا می بیند و به صبر می خواندم. غریبی دیدگانم را به رفاقت وعده می دهد ولی چه کنم که دل خسته شده ام. چه کنم که خسته شده ام از سجده به دیوار و درمانده ام از نعمت دیدار. ای معبود، کاش قدرت این را داشتم که انتظار موعودی را برای تو رقم می زدم و چگونه صبر کردنت را می دیدم ولی چه کنم که تو خود خدایی و مطلق و من عبد و متغیر. قسم به زمانِ خدا هر زمان آن زمان شد زمان که در هر لحظه صورتت به جلوه ای از درون زیبایت مستم کرد. هنوز نمی دانم که این برخورد پایان من است یا پایان خودشکستگیِ من از خود است. پایان را هزاران راه می توان رفت، اما تو را بیش از یک راه نتوان خواست. به امیدِ امید که ضامن زمان است گر چه زمان فارغ از هر نوع ضمانت به من است. و آیا صاحب الزمان را نیز ضمانتی نیست؟
به خدا قسم که قسم خوردنم نی از شکستن است بلکه عهدیست که مرا تازگی و جان دوباره می بخشد. ولی افسوس که تا بدین جا همه آدینه ها جمعه بوده اند و تعطیلِ تعطیل. این همه انتظار و این همه دلِ شکسته چه دردآور زجریست و رسمی است برای پایان. پس پایانم را آنچنان مقرر کن که آغاز رسیدن به تو باشد و پایانم را با پایان دادنِ پایان به آخِر برسان. یه مسافر خسته ولی امیدوار، یکی از این شش میلیارد مسافر.
مسافر
¤ نویسنده: مسافر
:: بازدید امروز ::
1
:: بازدید دیروز ::
13
:: کل بازدیدها ::
107735
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
12/84
01/85
02/85
03/85
04/85
05/85
06/85
مسافر رؤیای زندگی
روبرو
:: لینک دوستان من::
همفکری
پردیس
همسفر مهتاب
بهزاد
عسلستان غزل
مدیر پارسی بلاگ
سنگ صبور
شروق
عصر ایمان
یه مسافر
گاواره
آبجی کوچیکه
صاحبدل
آبدارچی پارسی بلاگ
صمیمانه ها
آرامش آنسوی خیال
یه دل خسته
الفبای عشق
دکتر غریب
گارسیا
زندگی همون یه باره
ابرش
تا.............شقایق
دختر مشرق
عشق ملکوتی
روایت فجر
طنز و خنده
تند باد سرنوشت
شیر تو شیر
اشکها و آرزوها
یک رهگذر
مسافر
دنیای من
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::