سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر رؤیای زندگی


ساعت 10:34 عصر یکشنبه 85/2/31

می گفت آتیش دل رو نمی شه با آب خاموش کرد. می گفت چاره اش سه تا چیزه. یا وصال یا فراموشی یا بذاری حسابی بسوزه.

گفتمش بی خیالی رو چی؟ میشه بهش اضافه کرد یا نه. اینطوری میشه چهار تا راه چاره. تازه چهار و چاره هم یه جورایی با هم جور در میاد و قشنگ تر میشه، نه؟

گفت خدا یه عقلی بهت بده. آخه دل با قیافه تو جور در میاد. مارو باش واسه کی داریم نطق می کنیم و رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم.

گفتمش تو رو خدا واسه من جدی صحبت نکن که گیرنده مغز من اینجوری امواج رو قاطی پاطی می گیره.

گفت برو بچه اگه اهل دل بودی مسخره نمی کردی....گفتمش مگه اهل دل با مسخره ها قهرن؟

گفت دلت گیر نبوده که بفهمی من چی می گم....گفتم چرا، منتها دل بازی ما مثه بچه هاست. بزرگی به من نیومده.

با خنده گفت مگه تو هم دلت رو باختی....گفتم آره، ولی دل باختن مثه بچه ها زود گذره ولی نمی دونم چرا واسه من نمی گذره.

گفت نه بابا داری جدی می شی....گفتم نه شاید جدی جدی دارم با بی خیالی جا خالی می کنم.

گفت هر چی هم که مسخره باشی باز چشمات غماتو نشون می ده....گفتم اشکال نداره بذار غما هم یه ذره بخندن.

گفت برو، از دوازده ماه سیزده ماهش که تو خودتی....گفتم بازم بی خیال بذار باشیم شاید یه چیزایی پیدا شد.

گفت خب حالا نتیجه.....گفتم بی خیال نتیجه.......................................................................................

گفت حقا که آدم نمی شی....گفتم بی خیال آدم شدن، مگه تو آدم شدی دنیا عوض شد.

گفت باشه اصلا بی خیال، چون لیست آدما هم بدون تو تکمیل می شه.

گفتم آره بی خیال بی خیال بی خیال.

یه نفر می گفت اگه می خوای تو زندگیت شاد باشی و سخت بهت نگذره و اضطراب و استرس رو بریزی دور باید دو تا کار انجام بدی...اول اینکه تو زندگی به مسائل جزئی فکر نکنی و دوم اینکه همه ی مسایل زندگی جزئی هستن. یه جورایی یعنی بی خیال. حالا این بی خیال با بی خیال من چقده فرق داره نمی دونم...شاید فقط یه کمی مثلا 180 درجه.

اصلا می دونی چیه؟ بیخیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییال.

                                                                                                                             مسافر

پی نوشت: این فلشُ ببینید یه جورایی محشره ولی بازم بی خیال. فقط یه 30 ثانیه صبر کنید تا صفحه لود بشه و اگه صبر ندارید اون موقع به خودت بگو بی خیالش. 

                                                                                                            

 

 

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:18 عصر دوشنبه 85/2/25

چند وقتیه که بحث بد حجابی و بی حجابی و رواج حجاب و در کنار آنها ماهواره، اذهان عمومی و سیاستمداران و جناح ها و تشکلها رو در گیر خودش کرده و حتی داره از انرژی هسته ای هم گوی سبقت را می رباید و در این راستا موافقان و مخالفان را آشکارا به رویارویی کشانده.

اصلا تعریف شما از حجاب برای پسر و دختر چیست؟

مساله بد حجابی را باید با توجه به علل آن باید بررسی کرد. وگرنه درگیریها و محکوم کردن همدیگر در دو گروه موافق و مخالف و الزام برای اجرای حجاب جز سر سختی و لجاجت فرجام دیگری نخواهد داشت. مبارزه با بد حجابی یا بی حجابی نباید در راستای مبارزه با جوانان یکی قلمداد شود. درست است که حجاب یک ارزش است ولی این ارزش نباید با نابود کردن ارزشهای دیگر انسان لازم الاجرا و جایگزین شود.

راه های مبارزه با بی حجابی ایجاد تسهیلات لازم برای ایجاد کار و در نتیجه ازدواج جوانان و هدایت آنها به سمت مسیر صحیح با عمل به گفتار و کردار و ایجاد همبستگی می باشد. که اینها وسیله ای برای رعایت حجابهای همه جانبه اعمم از پسر و دختر می باشد. وگرنه نگاه صرف به پوشش چادر و دست بر محاسن کشیدن دلیل بر جامعه ای اسلامی و دور از هر گونه فساد نمی باشد.

جوان خواسته های معقولی می خواهد که حق اوست و وقتی پیدا نکرد به سمت نا معقولهایی رو می آورد که به صورت بد حجابیهای زننده و اعتیادها و باورهای نافرجام و فسادها و رسوایی های نا خواسته نمود پیدا می کند.

برخی از مسئولین امر(برخی از مسئولین، نه همه) که خود را منادی قرآن و اسلام و اجرای آن بر ما میدانید، یا نخواسته اید یا نمی توانید بفهمید که بیکاری چه زیانها و تبعات جبران ناپذیری در بر دارد. کسی که چند شغل و درآمد میلیونی دارد آخر چه درک و احساسی از بیکاری و در بدری دارد. کسی که از بیت المال سالی سه بار به مکه مشرف می شود و هواپیمای اختصاصی و ماشینهای لوکس دارد چه می داند فقر و سگ دو زدن یعنی چه. شما میدانید که این نسل و نسل بعد چه تاوانی را بابت بی درایتی شما متحمل شده اند و می شوند. آخر سواره چه خبر از پیاده دارد.

چندی پیش آقای فلانی از ائتلاف آباد گران فرموده بودند آنان که نمی توانند حجاب خود را رعایت کنند این مملکت جای آنان نیست و باید از ایران بروند. در جواب ایشان فقط باید خندید و فهمید که نسل ملانصرالدین هنوز منقرض نشده. یا اینکه آقایون محترم مجلسی که نمایندگان مردم در مجلسند و برای استیفای حق مردم شعار داده اند به جای همفکری برای رفع معضلات و مشکلات اجتماعی مردم با کمک مردم، نشسته اند و درباره پوشش و مد لباس جوانان تبادل نظر می کنند. خب اگر وظیفه ی شما این است که چه بهتر به جای مجلس شغل خیاطی را برای خود انتخاب می کردید و نه وقت خودتان را می گرفتید و نه مردم را، مسائل بسیار مهمتر از پاچه و آستین و موی جوانان است که باید به آنان پرداخت. جوانان ما اعم از پسر و دختر اغلب بر اثر بیکاری و بی سرو سامانی و شاید هم بی مسئولیتی به خود آراییهای نا خواسته متوسل می شوند و موجبات جلب نظر دیگران را فراهم می کنند.

باور داشته باشیم که ثمره لجاجت جز لجاجت چیز دیگری نیست و این لجاجت ها کار را به جایی می رساند که همبستگی را به نفاق، دوست یابی ها را به دشمن تراشی، کارگشایی ها را به گره خوردن و محبت ها را به بیگانه پروری سوق میدهد. به جان هم افتادن جز آب در هاون کوبیدن ثمره ی دیگری ندارد.

زمانی چادر را به زور از سر زنان برداشتند و آنان مقاومت کردند ولی آیا می توان امروز به روز کسی را ملزم به رعایت حجاب کرد؟ نتیجه اینکه باز هم شاهد مقاومت و انزجار و دوری می شویم...هدفها متفاوت است ولی نفس هر دو کار یکی هست و آن هم زور و اجبار. آیا ماهواره ها را به زور می شود جمع کرد و آیا هر خانواده ای که روی بامشان یک دیش نصب است دارای فساد اخلاقیند. اگر ملاک فساد ماهواره باشد با ایستادن بر روی یک آپارتمان و نگاه به اطراف باید فاتحه ی مملکت را خواند. اگر کسی قصدش نگاه به ابتذال باشد انواع فیلمهای مبتذل و مستهجن موجود است و حتی آشکارا در معابر شلوغ توسط افرادی که دیگر شغلشان شده توزیع می شود. مسئول به وجود آمدن این مشاغل کثیف و کاذب کیست و چیست؟ به نظر شما بد حجابی یا بی حجابی دلیل محکم و قانع کننده ایست. آقایون مسئول و روشنفکر آیا تا بحال به جز مطرح کردن چرا اینگونه است، این را مطرح کرده اید که چگونه می توان کاری کرد و کاری بکنید؟ با حلوا حلوا که دهان شیرین نمی شود. تا به حال چه جذابیتی ایجاد کرده اید که مثلا منه جوان به قول شما گول درخشندگی ساختگی غرب را نخورم و به بیراهه نروم؟... سهم رسانه های گروهی در شاد کردن مردم چقدر است. شاید 1 خنده و 99 عزا و گریه و طلاق و اعتیاد و فقر و داد و فریاد و رواج غم پرستی...چرا در هیچ کجای اعمالمان تعادل دیده نمی شود؟ چرا حجاب ناب برای دختران چادر سیاه تعبیر می شود و جامعه باید مملو از آدمهای سیاه پوش باشد. آیا استفاده از رنگهای دیگر حرام است؟...یا حجاب فقط چادر است؟... آقایان بزرگان با سر پایین انداختن و استغفر الله گفتن و تفسیر بهشت و جهنم جوان قانع نمی شود.

واضح است که ایجاد کار و تامین رفاه همگانی و اجرای عدالت تمام این نارواییها، لجاجتها، فسادها و بی بند باری، اعتیادها، خیانتها و فقر را نابود می کند و یا به حداقل می رساند.

به هر حال اشتغال سالم و امنیت شغلی که رافع نیازهای مادی و معنوی است کسی را وادار به ناشایست نمی کند که خود و دیگران را مجبور به قبول زد و خورد و بگیر و ببند های دردسر ساز کرده و انزجار عمومی را باعث شود.

چه بهتر حجاب را آن بدانیم که پوشش مناسب و در خور شأن و منزلتمان نیز جزئی از آن باشد و حمایت از جوانان و قدر استعدادهای آنان را دانستن و زمینه را برای اشتغال آنان و ازدواجشان را نیز نوعی حجاب لازم الاجرا بر خود بدانید و تکلیفش را واجب. 

فقر و خیانت و تعرضهای جنسی و اعتیاد و فحشا و طلاق نیز خود نوعی بی حجابیست که باید علل واقعیش را دانست و در جهت رفع آن تخصصی و حساب شده عمل کرد، نه بر حسب تعصبها و لجاجتهای بی مورد فقط نوع پوشش را نشانه رفت و همه را به جان هم انداخت.

امید است که در سایه ی فرهنگ و ایمانمان که از دوستیها و اتحاد و محبت و توکل و غیرتِ همراه با هوشیاری و احترام آمیخته است، با درایت و هم اندیشی مسائلمان را حل و فصل کنیم. باید علت را جست و کاری کرد.

پی نوشت: یه موقع فکر نکنید من دنبال موافق و مخالفم ها، جون مسافر من فقط نظرم رو گفتم. ولی به خدا هیچی بهتر از سادگی و یه تیپ متعادل توپ نیست. نه اونجوری که خودمونو مثه این آدم فضاییها کنیم و مثلا تو سن 25 سالگی لباسای 5 سالگیمون رو بپوشیم و کلی دهن خودمونو سرویس کنیم تا تنمون بره و از فشار آسم بگیریم و نه اونطوری که وقتی جلو آیینه می ایستی نتونی از پشتِ 600 دست لباس و پوشش چهره ی خودتو ببینی. یه پوشش ساده در قالب انواع رنگها، نه فقط سیاه و پوششی در خور شأن و منزلتمان.

                                                                                                                                                             مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:55 عصر پنج شنبه 85/2/21

رسم بد عهدی ایام خرابم کرد                                 چنان  زخم زد که هر طبیب جوابم  کرد

دل ریش ریش مرا کاری باید                                 به دلم نیش خند زد و بی موقع عذابم کرد

شهد گل و سایه ی طوبی آرزویم بود                        غمم افزود و به آتش رهایم کرد

درخلسه مرطوب فریاد به گوش کس، نجوا نرساند         تا که بر خاستم لحد بود که هوشیارم  کرد

همه  رفتند و رفیق  و غریب  نماند                          این نکیر و منکربود که از پشت صدایم کرد

فهم من از دایره ی قسمت چنین بود                          بر یکی آفت زد و بر دگری رحمت کرد

مشعل عمر مرا بیش از این مجال سوختن نبود             بعد ازاین بود که تنم جای مشعل سوختن کرد

در جهان زاهدانه زندگی کردنم شاهد بود                    بعد رفتنم بود که زاهدی برایم معنا کرد

برو آدم که دنیا قصدش کمین است                           همه  جانم  گرفت  و آخر اینچنین  کرد

                                                                                                                            مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:44 عصر دوشنبه 85/2/18

چند روز پیش یه مطلب درباره زلزله داخل وبلاگ نجوم و زلزله خوندم که با توجه به شرایط و مختصات جغرافیایی که ما داریم و هر لحظه ممکنه زلزله بانی ارتباطمون با عزراییل بشه خوندنش رو هم به شما توصیه می کنم. مطالبی ساده و قابل درک برا همه من جمله خودم که می تونه خیلی مفید و مثمر ثمر باشه و در عین سادگی ناجی.

آقا رضا یه سوال پرسید که: (به نظر شما انسان می تواند زلزله رو پیش بینی کند؟).

امروزه زلزله در نظر مردم به عنوان یک هیولای طبیعی شناخته شده که بسیاری خسارات اعم از جانی و اقتصادی رو می تونه رقم بزنه. نام زلزله نا خوداگاه ذهن آدم رو به سمت مرگهای گروهیه تاسف بار و بی خانمان شدن همنوعان می اندازه و تازه ترین خاطره ی خونین یعنی بم. (البته دیگه الان باید خاطره ی خونین بم رو سبز تصور کرد نه قرمز. البته بازم به نظر بنده)

راستش از زلزله و پیش بینی اون جز یه سری اطلاعات و تعاریف دست و پا شکسته چیزی نمی دونم و به صورت علمی هم کاملا خالی از اطلاعات. ولی در قالب این پرسش یه سری فکر و تئوری به ذهنم رسید که به نظرم جالب اومد اینجا بنویسمشون.

تا اونجایی که شنیدم و خوندم زلزله رو میشه توسط پیش نشانگرها که بعضی از آنها عبارت است از: تغییر شکل پوسته زمین، تغییر در تراز دریا، کج شدگی، جنبشهای پوسته ای، پیش لرزه ها، تغییر در میدان گرانشی، انتشار گاز رادن، تغییر در ارتفاع آبهای زیر زمینی، نا آرامی حیوانات(رفتار حیوانات) و چند پارامتر دیگر که به بیش از 30 نوع متعدد میرسد، پیش بینی کرد. که این پیش بینیها هم فکر می کنم از زبان احتمال باشد و نمی توان بر دقت یا درستی آن به طور کامل صحه گذاشت. 

ولی چیزی که به ذهن من رسید این بود که: با این سرعت روز افزون پیشرفت علم و این اکتشافات و اختراعات بعضا عجیب و غیر قابل باور که از انسانها می بینیم، فکر می کنم نه تنها زمانی برسه که می شود وقوع زلزله را چه از لحاظ زمان و مکان، دقیق و بدون اشتباه محاسبه کرد حتی این امکان به وجود بیاید که زلزله را بتوان مهار کرد.

شاید روزی بیاید که بشر یک نوع تاسیسات پیشرفته ی زمینی یا زیر زمینی یا هر نوع کشف و اختراع نشده ی دیگر در مناطق و زمینهای مستعد زلزله خیز زمین بوجود بیاورد و بسازد که بشود از وقوع زلزله جلو گیری کرد یا وقوعش را در یک نقطه متمرکر کرد.

از لحاظ عقلانی شاید یک تئوری و فکر ابلهانه و کاملا بی منطق باشه. 

ولی چند سال پیش اگر ذهنم درست یاری کنه داخل یه کتاب در مورد ظهور امام زمان خوندم که:اگر علم را 27 حرف بدونیم تا قبل از ظهور آن امام فقط 2 حرف آن محقق شده. (البته 27 رو درست یادم نیست شاید کمتر بوده)

پس با این انقلاب تکنولوژی و دیجیتالی و با این همه پدیده های ساخته شده توسط بشر امروز شاید این امکان باشد که از 27 جز علم به یک جزء هم نائل نیامده باشیم. حالا تصور کن اگه در زمان حکومت امام زمان 26 جزؤ دیگه به این یک جزء اضافه کنیم خدا می دونه در زمان آینده چه دنیایی از لحظ پیشرفت علمی داشته باشیم. 

حتی به ذهنم می رسه که شاید زمانی برسه که با مهار زلزله و متمر کز کردن اون بشود از زلزله انرژی پاک طبیعی تولید کرد.

یعنی این تفکر شاید از کشور های قربانی زلزله های مداوم که روی بند زلزله و گسلهای فراوان قرار دارند یه قدرت بزرگ انرژی بسازه. یعنی زلزله از خسارت تبدیل بشه به ثروت.

یادمه تو اون کتاب نوشته بود در زمان حکومت امام زمان زمین تمام انرژیهای نهفته خود رو به انسان ارزانی میداره و کشف می شه.

به نظر من شاید زلزله هم یکی از انواع انرژی های قدرتمند زمین باشه که در آینده نه به عنوان ندای مرگ بلکه به عنوان جزئی از لازمه ی بقا معرفی بشه.

البته این فقط یه تئوریه که از ذهن ناقص بنده گذشته و شاید یه فکر بلند پروازانه ی خنده دار باشه.

                                                                                                                                                       مسافر

پی نوشت: بازم بهتون می گم تشریف ببرید او مطلب ((شما هم می توانید پیشگیری کنید)) آقا رضا رو بخونید. فردا اگه خدایی ناکرده زیر آوار موندید و عزراییل اومد فیش تسویه ی انقضای جسم رو بهتون داد و به دیار حق رهسپار شدید نگید مسافر بهمون نگفت. حالا از ما گفتن اصلا هر کاری دوست دارید برید بکنید. فقط موفق باشید.


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:17 عصر پنج شنبه 85/2/14

به ساعت که نگاه می کنی جز سه تا عقربه و ترتیب ارقام 1 تا 12 چیز دیگه ای نمی بینی. من نمی دونم این ساعت حوصلش سر نمی ره که صبح تا شب فقط می شینه و زمان رو بخش و هجی میکنه. عجبا، با اون یه مثقال باتری عجب ظرفیتی داره. تو ذهنم مجسم می کنم که چه حالی میداد من روی مرکز یه دایره بودم و کره زمین هم روی محیط دایره، اون وقت با یه طناب به اندازه ی شعاع یه دایره دستم رو می رسوندم به کره زمین و شروع می کردم با حرکت مچ به چرخوندن کره زمین روی محیط دایره. درست عین اونایی که می خوان ذغال چاق کنن واسه قلیون. منم کره زمین رو چاق می کردم واسه زمان. تازه یه تشابه جالبی هم بین قلیون و زمان هست و اونم اینه که جفتشون فقط بلدن از عمر آدم کم کنن. راستی که خدا چه عقلی به بنده هاش داده، ببین که با ساعت زمان رو چه جوری ساختن. با حساب کتاب و کمترین اشتباه. ببین ساعت چه زیبا سرش تو کار خودشه و چه جوری زمان رو می سازه و محاسبه می کنه. کاش آدما همون طور که زمان رو با تفکر درست ساختن، زمانه رو هم اینطوری می ساختن. همون طور که ساعت واسه همه برابر می شماره کاش زمانه هم غنی و فقیر، سفید و سیاه و نژادها رو با هم برابر می شمرد. کاش زمونه هم سهم همه رو برابر تقسیم می کرد مثل ساعت که چرخش عقربش رو بین همه ی اعداد روی صفحه اش مساوی تقسیم می کنه. واقعا این آدما جالبن. هر نوع ماشینی رو برای کار صحیحش می تونن تنظیم کنن ولی تو تنظیم خودشون گیرن و دست از پا درازتر. ولی اینا غصه نداره چون ساعت هم یه روزی به اجبار زمان باتریش تموم می شه و مجبوره واسه توقف فقط یه عدد رو انتخاب کنه.

                                                                                                                                  مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:21 صبح چهارشنبه 85/2/13

شیش سالگی بود و یه پسر بچه ی کوچولو با کلی چیزای عجیب و غریب تو این دنیا، یه معلم کودکستان بود با یه پسر بچه ی عجیب و غریب تو این دنیا. با همه شاگرداش فرق داشتم چون تا حالا این مدلیشو ندیده بود. شش ماه از سال گذشته بود و یه نفر هم حتی یه کلام ازم نشنیده بود. واسه چی چیزی نمی گفتم خودمم نمی دونستم.از خانم معلم مهربون کلی شعر و دعا یاد گرفته بودم که فقط تو اون ذهن کوچولوم مرورشون می کردم بدون اینکه به زبون بیارمشون. همیشه وقتی حرف میزد دستمو میذاشتم زیر چونم و نگاهش می کردم. اولین دفتر زندگیم رو با کمک اون ساختم.یه دفتر بزرگ که با نام خدا شروع شده بود و کلماتش از جنس کاغذ رنگی و پنبه و چیزای دیگه بود. برف رو اون موقع یادم داد که، با پنبه صفحه ی سفید دفتر رو سفیدترش می کردم و درختا و کلاغا کاغذ رنگی بودن. وقتی با زبون نمی تونست زبونمو باز کنه می اومد اونم جلوم می نشست و تو چشمام زل میزد و لبخند میزد. تو زندگیم یه بار سبزه سبز کردم که اونم با کمک اون معلم مهربون بود. داخل یه لیوان یه بار مصرف کوچولو که هنوز قد کشیدن سبزه هاش یادمه و عیدمو باهاش جشن گرفتم. بعد از کودکستان، از دبستان تا رده های بالاتر دیگه خانم معلم یا آقا معلمی پیدا نشد تا با هم سبزه سبز کنیم. خیلی از کلمه ها رو یاد گرفتم ولی جنس همشون جز یه جوهر سیاه هیچی نبود. همه ی معلمام عزیز بودن و زحمتکش و بیشترشون با دل و جون درس مشق و درس زندگی می دادن ولی معلم شیش سالگیم با همه ی مسافرای دیگه فرق داشت. بعد از شش ماه بالاخره زبون وا کردمو همه ی اون چیزایی که بهم یاد داده بود واسش گفتم و خوندم. واسه چی شروع کردم به حرف زدن بازم نمی دونم چرا. طفلکی انقده ذوق کرده بود که مغز کوچولوی من نمی تونست واسش تعریفی پیدا کنه. روز معلم هدیه ای که بهش دادم یه مجسمه ی آهوی ناز بود با یه کودک کوچولو که داشت آهو رو ناز می کرد. با اینکه بیست ساله که از اون روزا می گذره ولی می دونم هنوزم اون هدیه رو داره و به یادم می افته. آخه اون مجسمه خاطره ی زمانی بود که فکر نکنم تو عمرش باز تکرار بشه. اون کودکستان هم تا چند وقت پیش یادگاریه اون زمانایی بود که با همه رنجاش از ته دل می خندیدم و چه حرف میزدم و چه حرف نمی زدم خودم بودم. تا چند وقت پیشم بچه های کوچیک دور هم می خندیدن ولی الان آدم بزرگای خدا کودکستان رو خرابش کردن و جاش یه آپارتمان مسکونی بی روح ساختن.

الان تنها یادگاری که ازش دارم همون اولین دفتر زندگیمه که با کمک خانم معلم ساخته بودمش. هنوزم برفای پنبه ایش آب نشده و میشه لمسشون کرد.

کاش اونم این کلمات رو میدید و می خوند و می فهمید که خیلی وقته هیچ سبزه ای سبز نکردم، حتی داخل یه لیوان یه بار مصرف کوچیک.

خانم حقیقت اون خانم معلم مهربونه خیلی وقت پیشا روزت مبارک و ایشالله سبزه هات همیشه سبز باشه.

                                                                                                                                               مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:3 عصر شنبه 85/2/9

این روزا کار آدما محبت رو ارزون خریدن و مفتی به خاک سپردنه

این روزا درد آدما ساختن عشقهای کاغذیه

 

این روزا کار آدما زنده موندن و فقط نفس کشیدنه

این روزا تو هر قفس یه دنیا آدم زندونیه

 

این روزا کار آدما عشق رو مسخره کردن و به اون خندیدنه

این روزا فرق آدما پولدار و بی پول بودنه

 

این روزا کار آدما تو خود موندن و بی دلیل پوسیدنه

این روزا سهم آدما دلتنگیه و تو وطن غم غربت کشیدنه

 

این روزا کار آدما فروختن وجدان و زیر پای هم خالی کردنه

این روزا مردونگی آدما بدی کردن به همه ی عالمه

 

این روزا کار آدما قرآن رو واسه منفعت از بر کردنه

این روزا خدای آدما بته، بتی که تو نظر از خدا مهمتره

 

این روزا کار آدما....................

این روزا..................

 

                                                                                                                                    مسافر

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:41 عصر سه شنبه 85/2/5

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

زنجیرا هم اگه از هم جدا باشن می شن عین این صفرهای بالا و پایین این متن. فقط مزیتشون اینه که شاید به نظر یه کادر ساختن ولی جز اینکه یه حصار واسه این کلمات ساخته باشن کار دیگه ای نکردن. اگه یه یک قاطی این صفرها بذارم فکر کنم خیلی معنی این قاب رو عوض کنه. شاید این عددها رو ساختن که زندگی یکنواخت و ساکن نباشه. به نظرم جالب میشه که مثلا بگیم: خدا هم دنیا رو با صفر و یک نوشت و ساخت. حالا نمی دونم اول صفر بوده یا یک. اگه این دنیا نبوده میشه صفر، ولی مگه نمی گن خدا همیشه بوده و هست. پس اگه حضور خدا رو همه جا بدونیم با اینکه دنیا نبوده پس میشه یک. شایدم صفر و یک با هم بوده. این قانون صفر و یک خدا هم عجب دنگ و فنگی داره، آدم گیج می شه میره پی کارش. ولی با این حال بازم جالبه. مثلا یک با یه صفر جلوش می شه ده. خب خوبه همین الان اثبات اختراع ده هم کشف شد. حالا یه ده با یه ده دیگه می شه چند تا ده؟ دو تا ده. چه جالب از صفر و یک دو هم اختراع شد.حالا فرض کن اگه همش صفر بود.می شد عین کادر این متنه و حتی خود صفرها رو هم نمی شد بشمری. چون تا چشم کار می کنه صفره. شاید به صفر و یک تعادل هم بشه گفت. صفر و یک زندگی به نظرم از صفر و یک ریاضیات خیلی پیشرفته تره. تو زندگی یک می تونه مساوی صفر باشه و برعکس.

زنجیر رو اگه عمودی نگهش داریم صفرهاش تشکیل یه یک میده که باهاش خیلی کارا میشه کرد. با صفر و یک زنجیر هم میشه مرگ و زندگی رو تعریف کرد. می تونی زنجیر رو یه جا آویزون کنی و باهاش یه حلقه بسازی تا خودت رو خفه کنی و تو همون مقطع بمونی یا اینکه با دستات دونه دونه زنجیرای به هم پیوسته رو بالا بری و با هر سانتی متر بالا رفتن یه چیز جدید ببینی و تجربه کنی.

این اعداد چه کار که نمی کنن...

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

                                                                    مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:47 عصر جمعه 85/2/1

سوپر استار سینماها رو دیدی. هدیه خانم، آقا بهرام، مستر پرویز همه فن حریف، پدر برزگ جمشید با رفیقش عزت الله، کتایون نازه، سید شهاب، ممدی گلزار، رامبد شنگوله و... دیدی هر کدوم تو نقشاشون چه کارا میکنن. هر دفعه قهرمان یه داستانین.یه روز بدن یه روز خوب. یه روز می خندونن یه روز گریت میندازن. خب حالا بگذریم. مگه من چی چیم از اونا کمتره؟. قیافه قشنگی ندارم؟ که راسیتش موجود نمی باشد ولی اونم یه خورده زلفام بلند بشه و یه ریش پرفسوری توپ بذارم حله. هیکل توپی ندارم؟ که اونم شرمنده خب چی بگم همه که آرنولد نمی شن. صدام عالی نیست؟ خب آنفولانزا مرغی الان همه جا شایست که. کشته مرده ندارم؟ که دارم ولی بنده خداها همشون تو قبرستونن. اعتماد به نفس ندارم؟ که اونم وارد بحثش نمی شم. مردم شناس نیستم؟ که چرا هستم منتهی هنوز تو خودم گیرم بقیش پیش کش. ضریب هوشیم بالا نیست؟ که اینو باید مسئولین تیمارستان اثبات و تائیدش کنن. چشام رنگی نیست؟ که هست، ببینم مگه قهوه ای تیره رنگی حساب نمی شه. ساز بلد نیستم بزنم؟ که بلدم اونم ساز مخالف. دیالوگ بلد نیستم حفظ کنم؟ که بلدم، ببین آن مرد با اسب آمد.

آخه خداییش مگه من چی چیم کمه که نتونم سوپر استار بشم. تو ذهنت تجسم کن، مسافر در نقش مسافر رؤیای زندگی. این فیلمه مزیتش اینه که همه کارش خودتی. زندگی میشه صحنه ی بازیت و تو بازیگر. دیگه واسه بازی تو این نقشه فرقی نمی کنه قیافه و هیکلت چه جوری باشه. فقط باید واسه زندگیت یه فیلمنامه مناسب خودت بنویسی و فیلمت رو تو این دنیا کلید بزنی و نقشتو بازی کنی. تهیه کننده هم که اون بالا حی و حاضر نشسته و هر چی که لازمته واست تهیه می کنه. فقط باید ازش بخوای. تازه اون بالایی خودش آخر کارگرداناست. هر جا که گیر می کنی انقده مروت داره که می گه بذار من دستیارت بشم، با اینکه اصل خودشه. تا حالا خدا می دونه چند تا فیلمنامه غلط واسه زندگیم نوشتم و تو چه قسمتایی از اون اشتباه کارگردانی کردم، ولی تا اینجاش هر چی افسوس و غصه اضافی خوردم که برام سودی نداشته. سوپر استار رؤیای زندگی بودن سخته ولی شاید نمکش به این سختیاست. کاش قدرت این رو داشتم که سختیا رو هم جزء دلخوشیام می ذاشتم و بهشون خو می گرفتم. هیچ دوست ندارم بعد از عمری بازی کردن، فیلمم جوری از آب در بیاد که خودم اولین مخاطب دل زدش باشم و به جایی برسم که آره این نقش مال من نبوده. خیلی وقته که تو پیدا کردن نقش خودم گیرم. شاید نباید زیاد سخت بگیرم، آخه هر چی سخت تر بگیرم گیج تر می شم. بعضی وقتا یادم میره مسافرم، انقده به این زمین زیر پام عادت کردم که گاهی به اشتباه حس می کنم تا ابد اینجا هستم.خیلی بخوام بهت ارفاق کنم مگه تا 70 سالگی با یکمی بالا و پایین بیشتر مهمونی. بابا 120 تعارفه، تازه اونم یه روز تموم می شه. پس بهتره ساکمو بذارم رو کولم و تو این مسافرت مثه یه مسافر خوش ذوق لذت بردن از این زندگی رو تجربه کنم. لذت خوشی، لذت سختی، لذت گرفتاری و مصیبت، و لذت این دو روز مسافرت تو این دنیا رو. اصل جای دیگست کاش همیشه این یادم بمونه.

از خیر سوپر استار شدنم گذشتیم. می خوام یه مسافر نمونه واسه خودم باشم.

مثلا تو محیط زیست زباله نریزم خوبه؟

                                                                                                                                               مسافر

                                                                                                                                                

 

پی سفر: پوپک گلدره اون دختر ساده و مهربون و دوست داشتنی از رؤیای واقعی زندگی به حقیقت ابدی پیوست و سفرش رو خاتمه داد. (( دنیای شیرین دریا)) قسمتی از خاطره کودکی من و خیلی های دیگست. نقش یه دختر شمالیه بی ریا که به دل می نشست و با قسمتی از کودکیمون پیوند خورد. روحش شاد و یادش گرامی.


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:51 عصر دوشنبه 85/1/28

وبلاگها رو تا اونجایی که ورق زدم و دیدم اکثریت نوشته های به مناسبت میلاد رسول اکرم در وصف خصایص و فضیلتهای آن پیامبر گرامی بود که با قلمهایی زیبا و روان از دل نگاشته بودند. یکی با نظم یکی با نثر خلاصه هر که به زبان خود ولی تو هیچکدوم از وبلاگها ندیدم که کسی بنا به روایتها درباره شوخ طبعی و مزاحهای ایشان سخنی گفته باشد. بنابراین پیش خودم گفتم به سبب نام شادی آور میلاد و جشن چند سطری به شوخی بنویسم. گر چه شوخی کردن من با شوخی کردن پیامبر خدا خیلی فرق داره. اینم یه مدل شادیه دیگه. حالا یا بی مزه یا خنده دار بضاعت ما اینه دیگه.

یه روز از یه اندیشمنده پرسیدم، قربون شکلتون برم شما که واردی زندگیو واسه ما تعریف کن. گفت ببین پسرم، دایره ی زندگی مثه یه مستطیله که سه تا ضلع داره، محبت و عشق...خوب که به اندیشمنده نگاه کردم دیدم یه (یکه) عمودیه که اگه بخوام با مستطیل سه ضلعی هم مقایسش کنم دو تا ضلع کم میاره.

یه روز مسافر با احساسات زنش بازی می کنه سه به هیچ می بازه...الان زوده بخندی نتیجه بازی برگشت میدونی چی شد؟... چهار به هیچ احساساتشو زدم. تازه یه احساساتمم خورد به تیرک وگرنه خیلی سنگین تر از اینا می باخت. تازه 85% بازیم دسم بود.

آقا جاتون خالی چند وقت پیشا رفتیم قزوین میدونی مردم چی شعار می دادن: کاریکاتوریست دانمارکی حق مسلم ماست.

یه روز مسافر می افته تو چاه فامیلاش سند میذارن درش میارن. تازه این که چیزی نیست یه روزم موقع تعویض روغن ماشین زیر ماشین گیر کردم که بچه ها با دمپایی زدن درم آوردن.

یه روز به مسافر می گن بچه کجایی؟ میگه: خب که چی این سؤالو می پرسی. هر کسی یه نقطه ضعفی داره دیگه.

مسافر اومد تو عمرش یه بار بلند پروازی کنه که با ضد هوایی زدنش.

می گم این قزوینیا عجب آدمای نوع دوست و مهمون نوازین. تو پارکاشون نوشته بود لطفا گلها را بچینید. تو شهر ما مگه کسی جرات داره دست به گل بزنه. باغبونه که با بیل می افته به جونت.

مسافر جلو نامزدش می خوره زمین برا اینکه ضایع نشه می گه حرکتو داشتی.

به مسافر می گن حج چطور بود؟. می گه: خیلی سنگ خورد تو سر و صورتم ولی بالاخره ماچش کردم.

مسافر رو با ماشین حساب اتمی گرفتن، پروندشو فرستادن شورای امنیت.

یه روز مسافر ماشین می خره، رفیقش ازش می پرسه چه رنگیه؟. میگه قرمز...رفیقش میگه نه خوب خریدی!!! اینم از رفقای ما که اکثر قریب به اتفاقشون راشیتیسم مغزی دارن.

                                                                                                                             مسافر و منابع قاطیه دیگه

پی نوشت 1 : میلاد با سعادت و فرخنده ی حضرت محمد صل الله عیله و اله و سلم را بر همگان تبریک و تهنیت و شاد باش عرض می کنم و در این روزهای عزیز به خاطر وجود معنوی و نام مبارک آن حضرت از خداوند بخشنده و مهربان به نیاز از درگاهش تعجیل ظهور آن امام ناجی و شفای مریضان و آمرزندگی و رحمت بندگان چه مسافر در این دنیا و چه رخت بر بسته از این مکان را مسالت دارم. و امید اینکه حاجت حاجتمندان روا و دعاهای همه ی خدا پرستان از هر دینی مستجاب گردد.

پی نوشت 2 : اعصابم خراب شد. به خاطر احترام به قومیتها و جلوگیری از تبعیض نژادی و رعایت حقوق بشر مجبور شدم همه ی جوکا رو به خودم ببندم.

پی نوشت 3 : این پی نوشت هم عجب چیز با حالیه ها تا 1 ما پیش نمی دونستم چیه.

پی نوشت 4 : چند وقت پیشا داشت بارون می اومد یه مطلب درباره بارون نوشتم، الانم که دارم می نویسم دوباره داره بارون میاد. تازه نم نم بارون شروع کرده داره میخوره به خاک اگه بدونید چه بویی می ده. آدم حال می کنه به خدا.

پی نوشت 5 : این نوشتن ما هم واسه خودش سبک جدیده ها. یه جاش ادبیاتی میشه. یه جاش شوخی میشه یه جاشم جدی. فقط خدا کنه ادبیات فارسی زیر سؤال نره یه موقعی.

پی نوشت 6 : داریوش ارجمند (نقش مالک اشتر) و رضا شفیعی جم (نقش بامشاد) جفتشون لازمند و گرانبها. 

پی نوشت 7 : ایشالله که تو این دوره زمونه که اکثرا خنده رو به خودشون حروم کردن لبا خندون و دلا شاد باشه.

پی نوشت 8  : دوباره که ایشالله لبا خندون و دلا شاد باشه.

پی نوشت 9  : این نهمیه در تایید 8 تا قبلیه بود همین به جون خودم. 

پی نوشت 10: گفتتم تا اینجا همت کردم اومدم دیگه 10 تا رو تکمیل کنم. همین به جون خودت.


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4      >
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
107787

:: درباره من ::

مسافر رؤیای زندگی

مسافر
درباره ی من؟... من مسافرم، یه مسافر ساده ی ساده. از گرانان جهان همین سادگی را برگزیده ام، و آن را نه با لودگی غافلان عوض می کنم و نه با ادعاهای کذب هوشیار نمایان که آنان نیز در نوع خود لوده اند. مسافری ساده ام، ساده ی ساده.

:: لینک به وبلاگ ::

مسافر رؤیای زندگی

:: آرشیو ::

12/84
01/85
02/85
03/85
04/85
05/85
06/85
مسافر رؤیای زندگی
روبرو

:: لینک دوستان من::

همفکری
پردیس
همسفر مهتاب
بهزاد
عسلستان غزل
مدیر پارسی بلاگ
سنگ صبور
شروق
عصر ایمان
یه مسافر
گاواره
آبجی کوچیکه
صاحبدل
آبدارچی پارسی بلاگ
صمیمانه ها
آرامش آنسوی خیال
یه دل خسته
الفبای عشق
دکتر غریب
گارسیا
زندگی همون یه باره
ابرش
تا.............شقایق
دختر مشرق
عشق ملکوتی
روایت فجر
طنز و خنده
تند باد سرنوشت
شیر تو شیر
اشکها و آرزوها
یک رهگذر
مسافر
دنیای من

:: لوگوی دوستان من::



::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

a:hover { color: #3D3D3D; text-decoration: none; } body { direction:rtl; background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/background.jpg) #EEEEEE repeat fixed; color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 0px auto 0px auto; padding: 0px; text-align: right; } form{ margin: 0px; padding: 0px; } h2{ color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Georgia, "Times New Roman", Times, serif; font-size: 11px; font-weight: normal; margin: 25px 0px 20px 0px; padding: 0px; text-align: right; } h2.headline { color: #DE3A3A; } #comments { color: #DE3A3A; } h3 { font-size: 11px; margin: 0px; padding: 0px 0px 3px 0px; } img { border: 0px; } input, select, textarea { border: 1px solid #DDDDDD; color: #3D3D3D; margin: 0px; padding: 0px; } p { line-height:1.6em; margin: 0px; } .author { border-top: 1px dotted #3D3D3D; color: #737373; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; padding: 5px 0px 0px 0px; } .data { color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Georgia, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 25px 0px 20px 0px; padding: 0px; text-align: right; } .feedback { background: #EEEEEE no-repeat center left; color: #666666; font-size: 11px; line-height: 20px; margin: 2px 0px 15px 0px; padding: 2px 3px 2px 23px; } .feedback a, .feedback a:visited{ color: #666666; text-decoration: none; } .feedback a:hover{ color: #666666; text-decoration: none; } .image { border: #DDDDDD 1px solid; margin: 5px auto 5px -6px; padding: 5px; text-align: right; } .link-category { margin: 0px 0px 0px 20px; padding: 0px 0px 0px 18px; } .nicetitle { background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/background.png); color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: none; left: 0px; padding: 4px; position: absolute; text-align: right; top: 0px; width: 25em; } .nicetitle p { margin: 0px; padding: 0px 3px 0px 0px; } .nicetitle p.destination { font-size: 11px; padding: 3px 0px 0px 0px; } .post{ margin: 0px; padding: 0px; } .post ul { border: 0px; list-style: none; margin: 10px 0px 10px 5px; padding: 0px; text-align: justify; } .post ul li { background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/bullet.gif) no-repeat 2px 6px; margin: 0px 0px 5px 0px; padding: 0px 0px 4px 12px; } .required{ color: #DE3A3A; font-size: 11px; } .title { color: #DE3A3A; font-family: Georgia, "Times New Roman", Times, serif; font-size: 15px; font-weight: bold; line-height: 130%; margin: 0px 0px 5px 0px; padding: 0px 0px 0px 17px; text-align: right; } .title a, .title a:visited { color: #DE3A3A; text-decoration: none; } .title a:hover { color: #636363; text-decoration: none; } #button { background: #DE3A3A; border: 1px solid #3D3D3D; color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 10px 0px 0px 0px; padding: 2px 5px 2px 5px; } #button:hover { background: #3D3D3D; border: 1px solid #3D3D3D; color: #FFFFFF; margin: 10px 0px 0px 0px; } #content{ color: #3D3D3D; float: left; line-height: 130%; margin: 0px; padding: 10px; text-align: justify; width: 340px; } input { font-family: Tahoma; font-size: 11px; border: 1px solid #BFBFBF; color: #949494; background: #fff; padding: 2px 5px 1px 5px; } #footer { background-color: #333333; border-bottom: 5px solid #FFFFFF; border-top: 5px solid #FFFFFF; clear: both; color: #999999; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-variant: normal; font-weight: normal; line-height: 130%; margin: 0px; padding: 3px ; } #footer a, #footer a:visited { background-color: #4A4A4A; color: #999999; padding: 2px 3px 2px 3px; text-decoration: none; } #footer a:hover { background-color: #DE3A3A; color: #FFFFFF; padding: 2px 3px 2px 3px; text-decoration: none; } #header { color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: none; height: 264px; margin: 0px; padding: 1px 0px 0px 15px; text-align: right; vertical-align: bottom; background: url("http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/dream1.jpg") no-repeat bottom center; } #menu { color: #FFFFFF; font: 11px/9px Tahoma, Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif; margin: 0px ; padding: 5px 0px 5px 0px; text-align: right; direction:rtl; } #menu a { background: #333333; color: #FFFFFF; margin: 0px; padding: 5px 15px 5px 15px; } #menu a:hover { background: #DE3A3A; color: #FFFFFF; text-decoration: none; } #menu li { display: inline; margin: 0px; padding: 0px; text-transform: lowercase; } #menu ul { list-style-type: none; } #menu ul li { padding: 0px; } #menu-background { background-color: black; margin: 0px; padding: 2px 3px 3px 25px; } #sidebar{ float: right; left: -20px; margin: 0px -10px 0px 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: right; width: 150px; } #sidebar ul { list-style-type: none; margin: 0px; padding: 0px; } #sidebar ul li { margin: 0px; padding: 2px 0px 2px 0px; text-align: right; } #sidebar ul li a{ margin: 0px; padding: 0px; } #sidebar ul li h2 { color: #3D3D3D; font-family: Georgia, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 18px; font-weight: normal; margin: 25px 0px 5px 0px; padding: 0px; text-align: right; } #wrapper { background-color: #FFFFFF; border-left: 5px solid #FFFFFF; border-right: 5px solid #FFFFFF; margin: 0px auto 0px auto; padding: 0px; text-align: center; width: 526px; } #HTitle {margin-top:80px; font-family:sans-serif;padding-right:15px;} #HTitle a, #HTitle a:visited, #HTitle a:hover { color: #FFFFFF; font-size: 30px; font-weight: none; text-decoration: none; } #HDesc a { color: #FFFFFF;padding-right:10px }
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارسال‌کننده : در : 103/9/9 3:37 عصر



کلمات کلیدی :