یه دختر کوچولوی ناز و مهربون با اون قد و بالای کوچیکش روی چمنهای داخل پارک ایستاده بود و دست مشت کردش رو به سمت آســمون گرفته بود و هر چی انرژی داشت، داشت صرف می کرد تا با ایستادن روی نوک انگشتهای پاهاش قدش بلند تر بشه... از بس به خودش فشار آورده بود صورتش قرمز شده بود و ابرو هاش تو هم رفته. رفتم پیشش و گفتم سلام!
یه نـگاه بهم کرد و راحـت ایستاد و گفت خب سلام ولی دستم خیلی گیره.
بهش گفتم می تونم کمکت کنم؟...گفت تو قدت بلندتره ولی من خودم باید این کار رو بکنم.
گفتمش مگه قراره چی کار کنی؟...گفت هیس می خوام غافلگیرش کنم.
منم یواش گفتم کیو؟...گفت خدا رو...
به قد و قوارش این حرفا نمی اومد. پرسیدم چطوری؟
گفت هیچ می دونی این همه غذا و پفک و چیپس و شکلات که خوردی تا این قدی شدی کی بهت داده؟...گفتمش خب معلومه مامان و بابام.
گفت نه، خدا به مامان و بابات داده و اونا هم به تو. پس همش مال خداست.
نمی دونستم چی بگم...گفت غافلگیر شدی؟
گفتم آره غافلگیرم کردی...گفت من غافلگیرت نکردم، خدا غافلگیرت کرد!!!
دیگه چیزی نداشتم بگم یا بپرسم. فقط نگاه می کردم و گوش میدادم تا یاد بگیرم و خدا دوباره غافلگیرم کنه.
دختر کوچـولو گفت منم یه شـکلات دارم که مامانم از خدا گرفته و به من داده تا بـخورم. منم واسه اینکه خدا رو غافلــگیرش کنم شکلاتم رو نصف کردم تا با خدا تقسیمش کنم. ولی نمی دونم چرا هر چی دستمو بالا می برم خدا شکلات رو از دستم نمی گیره، شاید روش اونوره...
واسه اینکه منم با دخترک خدا رو غافلگیرترش کنم دختر کوچولو رو بلند کردم و گذاشتمش رو شونه هام تا قدش بلند تر بشه و به خدا برسه.
اما مگه خدا رو میشه غافلگیر کرد؟...تا حالا به این فکر نکرده بودم که می شه با چیپس و شکلات هم به خدا رسید.
رضا مارمولکِ کمال تبریزی از قول اون حدیث راست می گفت که: برای هر کس راهی به سوی خدا هست.
مسافر