پــرنده ی مهاجر پرواز کــرد به سمت اونـجایی که گـرمتره و زمستونش رو مــی شه تـحمل کرد، و می خواست بعد از پایان زمستون دوباره برگرده به همــون سرزمینی که عاشقشه. کـوه و جنگل و دشت و دریا رو پشت سر گـذاشت تا به سـرزمین خوش آب و هوای غـریبه ها رسـید. شروع کرد به خوشحالی و یه نفس راحت کشید که به سلامت رسیده... وقتی خستگیش در رفت شروع کرد به گشتن اطراف و رفت سراغ پرنده های اون دیار.
وقتی خواست با تمامِ وجود و خوش قلبیش با اونا ارتباط بر قرار کنه، دید کسی به موجودیتش توجه نمی کنه و حتی حاضر نیست واسه خوش آمد بهش دست بـده یا جـواب سلامش رو بده. پـرنده های این سرزمین خوش آب و هوا هم بال داشتن و هم منقار، هم پر داشتن و هم رنگهای جور وا جور، امـا هیچ کــدوم پـرواز نمی کــردن. پـرنده های ماده به جـوجه هاشون پرواز یاد نمی دادن و پرنده های نر واسه جفتاشون نمی خوندن و با هم نمی رقصیدن.
تو سرمای زمستون هوای سرزمین غریبه ها گرم بود و قابل تحـمل و لذت بخش ولی دلِ پرنده ی مهاجر داشت یخ می زد. تا حالا این همه سرمای کشنده ی بی رغبتی به هـمدیگر رو داخل گـرما ندیده بود. تا حالا پـرنده هایی رو ندیده بود که معنای بودنشون یعنی پرواز رو نمی دونستن. تا حالا این همه جوجه پرنده ی دلمرده و بی نصیب از عشق و محبت رو ندیده بود.
پرنده ی مهاجر قبل از اینکه پرواز یادش بره، شروع کرد به بال زدن به سمت سرزمین سرد ولی پر از عشق و محبت خودش. می دونست اگه برگرده می میره ، ولی ترجیح میداد تو سرمای محبت بمیره تا اینکه از گرمای بدون عشق تلف بشه.
پـرنده برگشت به سـرزمین دل خـودش و سرمـای طاقت فـرسای زمستون اونـجا جسمش رو از پا درآورد و مُـرد. ولـی از زمستون کـه واسه خیلی از پـرنده هـا حکـم پایان رو داشت یـه تـجلی روشن از عـشق ساخـت و یـخ و سـرما رو هم به مظهر محبت تبدیل کرد... بعد از اون دیگه پرنده های اون سرزمین کوچ نکردن و همه در کنار هم رسیدنِ زمستون رو جشن می گرفتن و با محبت و عشق همدیگر رو تو اون سرمای کشنده گرم می کردن و پرنده ای هم نمی مرد.
آره از اون به بعد هیچ پرنده ای از سرما نمرد و جوجه پرنده های جدید سرآمد تمام نسلهای اون سرزمین شدن.
سرزمین موعود آدما کجاست؟... هر جا هست فکر نکنم این دنیا باشه... کاش آدرس سرزمین پرنده ی مهاجر رو بلد بودم... سرزمین منم داره می شه عین سرزمین همون پرنده های دلمرده که پرواز بلد نبودن و دیگه کسی به جوجه ها اهمیت نمیده...
دلم می خواد سفر کنم، حتی به قیمت مردنم..............................................................................
مسافر
پی نوشت: راستش به علت یه سری مشغله ی بد رقم از وبلاگم و این دنیای اینترنت چند هفته ای مرخصی گرفتم. البته اینا اینجا گفتن نداره و غرضم حاضری غایبی زدن نیست، بلکه قصد از بیانش این بود که: اون دوستان عزیزی که زحمت می کشن و با نوشته هاشون لطفشون رو شامل حالم می کنن ایشالله بعد از رهایی از بند مصدومیت مشغله ها حتما خدمتشون می رسم و پاسخ محبتشون رو میدم، پس اگه چند هفته ای دیر شه به بزرگواریِ خودتون ببخشید... شماها که دلتون پاکه دعام کنید چون یکمی بیش از حد لازم دارم...شاد و موفق باشید و کوک و میزون.