شیش سالگی بود و یه پسر بچه ی کوچولو با کلی چیزای عجیب و غریب تو این دنیا، یه معلم کودکستان بود با یه پسر بچه ی عجیب و غریب تو این دنیا. با همه شاگرداش فرق داشتم چون تا حالا این مدلیشو ندیده بود. شش ماه از سال گذشته بود و یه نفر هم حتی یه کلام ازم نشنیده بود. واسه چی چیزی نمی گفتم خودمم نمی دونستم.از خانم معلم مهربون کلی شعر و دعا یاد گرفته بودم که فقط تو اون ذهن کوچولوم مرورشون می کردم بدون اینکه به زبون بیارمشون. همیشه وقتی حرف میزد دستمو میذاشتم زیر چونم و نگاهش می کردم. اولین دفتر زندگیم رو با کمک اون ساختم.یه دفتر بزرگ که با نام خدا شروع شده بود و کلماتش از جنس کاغذ رنگی و پنبه و چیزای دیگه بود. برف رو اون موقع یادم داد که، با پنبه صفحه ی سفید دفتر رو سفیدترش می کردم و درختا و کلاغا کاغذ رنگی بودن. وقتی با زبون نمی تونست زبونمو باز کنه می اومد اونم جلوم می نشست و تو چشمام زل میزد و لبخند میزد. تو زندگیم یه بار سبزه سبز کردم که اونم با کمک اون معلم مهربون بود. داخل یه لیوان یه بار مصرف کوچولو که هنوز قد کشیدن سبزه هاش یادمه و عیدمو باهاش جشن گرفتم. بعد از کودکستان، از دبستان تا رده های بالاتر دیگه خانم معلم یا آقا معلمی پیدا نشد تا با هم سبزه سبز کنیم. خیلی از کلمه ها رو یاد گرفتم ولی جنس همشون جز یه جوهر سیاه هیچی نبود. همه ی معلمام عزیز بودن و زحمتکش و بیشترشون با دل و جون درس مشق و درس زندگی می دادن ولی معلم شیش سالگیم با همه ی مسافرای دیگه فرق داشت. بعد از شش ماه بالاخره زبون وا کردمو همه ی اون چیزایی که بهم یاد داده بود واسش گفتم و خوندم. واسه چی شروع کردم به حرف زدن بازم نمی دونم چرا. طفلکی انقده ذوق کرده بود که مغز کوچولوی من نمی تونست واسش تعریفی پیدا کنه. روز معلم هدیه ای که بهش دادم یه مجسمه ی آهوی ناز بود با یه کودک کوچولو که داشت آهو رو ناز می کرد. با اینکه بیست ساله که از اون روزا می گذره ولی می دونم هنوزم اون هدیه رو داره و به یادم می افته. آخه اون مجسمه خاطره ی زمانی بود که فکر نکنم تو عمرش باز تکرار بشه. اون کودکستان هم تا چند وقت پیش یادگاریه اون زمانایی بود که با همه رنجاش از ته دل می خندیدم و چه حرف میزدم و چه حرف نمی زدم خودم بودم. تا چند وقت پیشم بچه های کوچیک دور هم می خندیدن ولی الان آدم بزرگای خدا کودکستان رو خرابش کردن و جاش یه آپارتمان مسکونی بی روح ساختن.
الان تنها یادگاری که ازش دارم همون اولین دفتر زندگیمه که با کمک خانم معلم ساخته بودمش. هنوزم برفای پنبه ایش آب نشده و میشه لمسشون کرد.
کاش اونم این کلمات رو میدید و می خوند و می فهمید که خیلی وقته هیچ سبزه ای سبز نکردم، حتی داخل یه لیوان یه بار مصرف کوچیک.
خانم حقیقت اون خانم معلم مهربونه خیلی وقت پیشا روزت مبارک و ایشالله سبزه هات همیشه سبز باشه.
مسافر